داستانک«"هر دانه برنج یک کاخ در بهشت!!!! "
?با داستانی کوتاه در ایام کتاب و کتابخوانی
با ما همراه باشید:
“هر دانه برنج یک کاخ در بهشت!!!! “
#بر_اساس_واقعیت
#به_قلم_محدثه_نجفی
موعد صرف ناهار فرا رسیده و دانش آموزان به صف برای گرفتن ناهار ایستاده بودند.
مدرسه یک مدرسه ی شبانه روزی در مقطع راهنمایی بود و آخر هفته دانش آموزان فقط یه روزِ جمعه را به روستای خود رفته و در کنار خانواده می گذراندند.
محمد حسین در صف ایستاده بود و منتظر بود زودتر نوبت اش بشود تا دلی از عزا در بیاورد.
او دانش آموز زرنگ و نمونه ی مدرسه بود اما تنها نکته ی منفی او شیطنت های بسیار و دعوایی بودنش بود به طوری که هر بار با کسی گلاویز میشد و کارش به دفتر و توبیخ شدن می کشید.
دانش آموزان تک تک ظرف ناهارشان را میگرفتند و گوشه ای از حیاط مدرسه نشسته و با ولع پلوی شان را میل میکردند.
در همین بین ناصر که می خواست بدون نوبت از دوست اش که مسئول توزیع ناهار بود غذایش را بگیرد باعث عصبانی شدن محمد حسین شد.
با هم گلاویز شدند.
+برای چی بدون نوبت میخوای غذا بگیری؟این همه آدم رو نمیبینی تو صف وایسادن؟
-به تو چه دوست دارم مگه صاحب اینجا تویی؟برو کنار بذار باد بیاد.
هر دو با اخم به یکدیگر نگاه کردند و آماده ی یک دعوای حسابی بودند و هر کدام یک مشت به سینه ی دیگری حواله کردند. نه محمدحسین میخواست از حق خودش و افراد داخل صف کوتاه بیاید و نه ناصر دلش میخواست کم بیاورد و تسلیم امر محمدحسین شود.
یکی از بچه های داخل صف برای جلوگیری از بالا گرفتن دعوا گفت:
-بابا این چه کاریه کوتاه بیاید روی همو ببوسید.صلوااات.
صدای صلوات فرستادن بچه های داخل صف بلند شد.
ناصر که احساس میکرد اون را دست انداخته اند برو بابایی نثار همه آنها کرد و رفت جلو تا از دوستش مصطفی ناهار بی نوبت بگیرد.
همین که ظرف ظرف غذا را گرفت محمدحسین که حسابی بهش برخورده بود بی آنکه به عاقبت کارش فکر کند به طرف او دوید و مشت محکمی زیر چشم ناصر زد و همین باعث شد تعادل ناصر به هم بخورد و ظرف غذا از دستش افتاده و تمام پلویش روی زمین بریزد.
آقای امیری مدیر مدرسه که از پشت پنجره دفتر شاهد مشت زدن محمد حسین به زیر چشم ناصر بوده بود و به خوبی دیده بود اینکار محمدحسین منجر به حیف و میل شدن و اسراف نعمت خدا شده هر دو را به دفتر فراخواند.
از آنجایی که در هر دعوا و زد و خوردی در مدرسه یک طرف دعوا محمد حسین بود آقای امیری این بار بی آنکه اظهارات اش را گوش دهد محمد حسین را مقصر اعلام کرد.
چون که آن روز تمامی معلم ها و کادر مدرسه برای صرف ناهار مهمان کدخدای یکی از روستا های اطراف بودند و از زمان ناهار داشت می گذشت فرصتی برای تنبیه محمد حسین وجود نداشت.
خلاصه…
به همین دلیل آقای امیری با لحنی تهدید آمیز که بوی خشونت میداد خطاب به او گفت :
-برگردم حسابت رو میرسم.
ناصر و محمد حسین از دفتر بیرون آمدند.ناصر با پررویی تمام رو به محمد حسین زبان درازی کرد و رفت تا ناهارش را بگیرد.
آقای امیری همراه آقای شاه کرمی و بیگی و بیرانوند که معلم های مدرسه بودند عازم رفتن به روستا شدند.
محمد حسین که رفتن آنها را نظاره میکرد در دل آرزو کرد که آقای امیری تنبیه را از یاد ببرد اما هنوز دعایش را کامل نگفته بود که از میانه راه آقای امیری برگشت و رو به محمد حسین گفت:
-از دستت کلافه شدم از بس دعوا می کنی بچه برات یه تنبیه بزرگ در نظر گرفتم.
کف حیاط رو که میبینی برنج ریخته شده تا ما بریم ناهار بخوریم و برگردیم باید تمام این برنج ها رو جمع کرده باشی داخل نایلون ببری بذاری داخل آشپزخونه. حتی اگر یک دونه برنج کف حیاط مدسه ببینم چوب میارم وسط حیاط جلو چشم همه ی بچه ها فلک ات میکنم.تنبیه ات رو متناسب با کار امروزت برات در نظر گرفتم تو باعث شدی امروز یک ظرف پلو روی زمین ریخته بشه پس مؤظف ات میکنم تمام برنج های ریخته شده داخل حیاط رو جمع کنی.
دیگه حرفمو تکرار نمیکنم.برگشتم برنجی نمونده باشه.وگرنه….
و ادامه حرفش را نگفت چون نیازی به گفتن نبود و محمد حسین خوب میدانست جمع نشدن برنج ها برابر با فلک شدن در مقابل دانش آموزان است.
درواقع آقای امیری با این شرط که می دانست از عهده محمد حسین برنمی آید میخواست با فلک کردن اون دق و دلی این مدت شیطنت و ایجاد ناآرامی اش در مدرسه را سرش خالی کند.
آقای امیری از مقابل نگاه هاج و واج و درمانده ی محمد حسین دور شد.
حیاط مدرسه حدود 500 متر بود و از شن و ماسه پوشیده شده بود و از آنجایی که دانش آموزان وعده های غذایی شان را در آنجا مصرف میکردند کف حیاط تعداد بسیار زیادی برنج لا به لای شن و ماسه ها ریخته شده بود که جمع کردن تمام آنها توسط یک نفر آن هم در آن زمان کوتاه کاری بسیار دشوار و تقریبا غیر ممکن بود.
#ادامه_دارد
#هفته_کتاب_و_کتاب خوانی_گرامی_باد
#مدرسه_علمیه_فاطمه_معصومه_س_هشتگرد