داستانک«"هر دانه برنج یک کاخ در بهشت!!!! " بخش پایانی
?با داستانی کوتاه در ایام کتاب و کتابخوانی
با ما همراه باشید:
“هر دانه برنج یک کاخ در بهشت!!!! “
#بر_اساس_واقعیت
#به_قلم_محدثه_نجفی
#بخش_ششم_پایان
آقای شاه کرمی از فرصت استفاده کرد چوب را از دست آقای امیری گرفت و روی اولین پله ی ورودی سالن گذاشت محمدحسین را از روی زمین بلند کرد و از او خواست که کنارش بایستد.
نگاهی به آقای امیری و دانش آموزان متعجب انداخت و با لبخندی گفت:
-میدونید که برنج نعمت خداست. مثل همون نانی که بهش احترام میذاریم و اگر روی زمین افتاده باشه برمیداریم میبوسیم و میذاریم گوشه ای که محل گذر نباشه.
تمام نعمت های خدا قابل احترام هستن و تمام نعمت های خدا برکت اند. هیچ کس اجازه نداره به برکت ها و نعمت های الهی بی احترامی کنه. جمع کردن برنج از روی زمین مطمئنا کار پسندیده ایه و حرمت گذاشتن به نعمت خداست. درسته من هیچوقت نگفته ام هر یدونه برنج که جمع بشه برابر با یه کاخ بهشتیه اما خب قطع به یقین جمع کردن این برنج ها اجر و ثواب زیادی داره که ان شاءالله خدای بزرگ روز قیامت پاداشش رو به بچه ها میده.
درسته محمد حسین با صداقت اینکارو انجام نداده اما خب گاهی بهتره از یه زاویه ی دیگه به ماجراهایی که اتفاق میفته نگاه کنیم تا تصمیم درستی بگیریم.
این کتکی هم که خورد لازم بود چون دروغ گفتن کار ناپسندیه و انسان مجازاتش رو حتما روزی خواهد دید.حالا که محمدحسین تنبیه شد و متوجه خطاش شد من میبخشمش اما از محمدحسین و از تمامی دانش آموزا میخوام که همیشه صداقت رو مبنای زندگی شون قرار بدن تا موفق بشن.
آقای امیری که در مقابل حرف های منطقی آقای شاه کرمی حرفی برای گفتن نداشت سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت.
آقای شاه کرمی دست نوازش گرانه بر سر محمدحسین کشید.
ناصر که تحت تأثیر حرف های آقای شاه کرمی قرار گرفته بود جلو آمد و رو به آقای امیری گفت:
-آقا اجازه آقای شاه کرمی گفتند همیشه باید صادق باشیم. میتونم الان یه اعترافی بکنم؟
آقای امیری نگاهی به ناصر کرد و گفت:
-بگو ببینم.
+آقا اجازه دعوای ظهر تقصیر من بود. من میخواستم بدون نوبت غذا بگیرم محمدحسین نمیخواست من حق اون و بچه های دیگه رو پایمال کنم خب راستش حقم داشت. همه اش تقصیر من بود آقا باید منو تنبیه میکردید.
-باید از محمدحسین عذر خواهی کنی اگر نبخشتت باید تو هم تنبیه بشی.
ناصر سریع به طرف محمدحسین رفت او را در آغوش گرفت و گفت:
-منو ببخش اشتباه از من بود متأسفم.
محمدحسین که لذت بخشیده شدن را چشیده بود خواست این حس شیرین را هم به ناصر بچشاند به همین دلیل خندید و با شوخی گفت:
+میبخشمت بزرگ مرد به شرطی که ثواب برنج هایی که جمع کردی رو بدی به من
و همگی شروع کردند به خندیدن.
آقای امیری و آقای شاه کرمی به دفتر رفتند.
آن روز بچه ها درس بزرگی را یاد گرفته بوند.
درس صداقت
و درس گذشت.
“پایان”
#هفته_کتاب_و_کتابخوانی_گرامی_باد
#مدرسه_علمیه_فاطمه_معصومه_س_هشتگرد