داستانک«"هر دانه برنج یک کاخ در بهشت!!!! " بخش پنجم
?با داستانی کوتاه در ایام کتاب و کتابخوانی
با ما همراه باشید:
“هر دانه برنج یک کاخ در بهشت!!!! “
#بر_اساس_واقعیت
#به_قلم_محدثه_نجفی
#بخش_پنچم
محمد حسین که شاد و شنگول زیر سایه درخت در حال خوردن ته مانده ناهار بود با دیدن دانش آموزانی که از سمت دفتر بیرون می آمدند شستش خبردار شد که آنچه که نباید اتفاق میفتاده ، اتفاق افتاده است.
همزمان در آن لحظه در داخل دفتر آقای امیری با آن حال عصبانیش با حرص از حقه ای که محمد حسین سوار کرده بود برای آقای شاه کرمی صحبت میکرد و ماجرا را شرح میداد.
ناصر نگاهی به محمد حسین انداخت و با خنده ای شیطانی گفت:
- آقای امیری دفتر کارت داره سریع برو.
محمد حسین با ترس و لرز به طرف دفتر رفت.
با دیدن آقای امیری در آن هیبت دستانش شروع به لرزیدن کرد و احساس کرد زانوهایش سست شده اند.
محمد حسین با ترس و لرز به طرف دفتر رفت.
با دیدن آقای امیری جلو آمد گوش محمد حسین را پیچاند و توی صورتش غرید:
- که خودت اون برنج ها رو جمع کردی آره؟! کارت به جایی رسیده که دروغ دهن معلم ها میذاری پدر سوخته؟!ا الان که ببرم فلک ات کنم جلو همه یاد میگیری که دیگه دروغ نذاری دهن معلم ها.
محمدحسین که دیگر خود را مغلوب شده میدید از شدت ترس ضربان قلب اش بشدت بالا رفته بود و میدانست در یک قدمی فلک شدن قرار دارد.
آقای امیری محمدحسین را کشان کشان از دفتر خارج کرد چوب فلک اش را آورد و او را به وسط حیاط برد.
ناصر با دیدن این صحنه انگار قند در دلش آب کردند و خوشحال شد. با لبخندی سرشار از خباثت بدو بدو به طرف سایر دانش آموزان رفت و گفت:
-بدویید بیاید نگاه کنید آقای امیری میخواد محمدحسین رو فلک کنه.
دانش آموزان که انگار بهترین خبر دنیا را شنیده بودند سریع به طرف آقای امیری و محمدحسین رفتند تا شاهد کتک خوردن کسی باشند که حداقل یک بار ضرب شست او را چشیده بودند.
ناصر جلوتر از بقیه ایستاده بود. یک لحظه نگاه محمدحسین با او تلاقی پیدا کرد و سریع رویش را برگرداند چون نمیخواست نگاه پر از تمسخر و طعنه ی ناصر را ببیند.
آقای امیری چوب فلک را بالا گرفت و اولین ضربه را با شدت زیاد کف پای محمدحسین کوبید. درد شدیدی در پای اش پیچید با دندان هایش لب پایینی اش را گاز گرفت اما فریاد نزد چون نمیخواست با صدای فریاد ناشی از درد کشیدن اش ناصر و سایر دانش آموزان خوشحال تر شوند.
ضربه ی دوم هم زده شد و این بار با شدت بیشتر. قطره ای اشک از گوشه ی چشم محمدحسین پایین آمد اما سریع پاک اش کرد. ضربه ی سوم که قرار بود زده شود صدای آقای شاه کرمی آمد:
-دست نگه دارید آقای امیری.
+ولی اخه این بچه این همه شیطنت اش به کنار الان کارش به جایی رسیده حرفای دروغ میگه و نسبت میده به معلم ها.اخه کی تا حالا شنیده هر کس یدونه برنح از زمین برداره خدا یدونه کاخ بهشتی بهش میده؟
-همچنین دروغ و بیراه هم نگفته.
آقای امیری که از شنیدن این حرف متعجب شده بود به دهان معلم خیره شد تا ادامه حرف او را بشنود.
#ادامه_دارد
#هفته_کتاب_و_کتابخوانی_گرامی_باد
#مدرسه_علمیه_فاطمه_معصومه_س_هشتگرد