داستانک«"هر دانه برنج یک کاخ در بهشت!!!! " بخش چهارم
?با داستانی کوتاه در ایام کتاب و کتابخوانی
با ما همراه باشید:
“هر دانه برنج یک کاخ در بهشت!!!! “
#بر_اساس_واقعیت
#به_قلم_محدثه_نجفی
#بخش_چهارم
آقای امیری فوری به سمت آشپزخانه رفت تا ببیند محمد حسین چکار کرده است.
به محض ورود به آشپزخانه با دیدن برنج ها چشمانش از فرط تعجب داشت از حدقه در می آمد.
به سمت حیاط رفت نگاهی به حیاط تمیز انداخت که دانه ای برنج در آنجا دیده نمیشد. باورش نمیشد در آن مدت زمان محدود محمد حسین توانسته باشد تمام آن برنج ها را جمع کند.
یقین هم داشت که دانش آموزان کمکش نکرده اند چون اولا به دو دلیل دل خوشی از محمد حسین نداشتند اول اینکه محمدحسین همه آنها را هر کدام حداقل یک بار از دم کتک گذرانده بود و دم اینکه چون وضعیت درسی عالی ای داشت و در مدسه هیچکس به پای او نمیرسید و همیشه از حیث درسی تحسین و تشویق میشد بشدت به اون حسادت میکردند.در ثانی حتی گربه هم محض رضای خدا موش نمیگیرد چه برسد به این دانش آموزانی که کینه ی محمد حسین را به دل داشتند.
همین امر آقای امیری را بشدت متحیر کرده بود.
دوباره به آشپزخانه رفت و اشاره ای به برنج ها کرد و از محمد حسین توضیح خواست.
- بگو ببینم اینا رو چطور جمع کردی؟
+ آقا اجازه شما گفتید هر طور که شده باید جمع شون کنم وگرنه فلکم میکنید من هم هر طور که بود جمع کردم. شرط ما همین بود دیگه.
آقای امیری که تیرش به خطا رفته بود دستش را مشت کرد و از آنجایی که اخلاقی نبود زیر حرفش بزند بی آنکه سخنی بگوید آشپزخانه را ترک کرد و تا دفتر به این فکر میکرد که چطور این پسرک شیطان توانسته تمام برنج ها را جمع کند.
همین که وارد سالن شد دید جلوی در دفتر همهمه ای شده و حدود پنجاه نفر از دانش آموزان دور آقای شاه کرمی را گرفته اند و بین آن همهمه صدای برنج برنج گفتن بچه ها پیداست.
با شنیدن اسم برنج گویی برق به آقای امیری وصل شده باشد سریع دانش آموزان را ساکت کرد و خواست یک نفر از آنها توضیح دهد.
- آقا اجازه وقتی شما رفتید محمدحسین اومد به ما گفت که آقای شاه کرمی گفته هر کس یدونه برنج از زمین برداره خدا روز قیامت یه کاخ تو بهشت بهش میده. به ازای هر برنج یک کاخ.
ما هم کلی برنج جمع کردیم. نگران شدیم محمد حسین همه ی اون برنج ها رو به اسم خودش به آقای شاه کرمی نشون بده اومدیم اطلاع بدیم ما هم برنج جمع کردیم.
آقای شاه کرمی هاج و واج بی آنکه بداند ماجرا از چه قرار است به دانش آموزان نگاه میکرد.
آقای امیری که تازه متوجه ماجرا شده بود اخم غلیظی بین ابروهایش نقش بست و با فریاد به دانش آموزان گفت:
- همگی بیرون. به محمد حسین هم بگید بیاد دفتر کارش دارم.
#ادامه_دارد
#هفته_کتاب_و_کتابخوانی_گرامی_باد
#مدرسه_علمیه_فاطمه_معصومه_س_هشتگرد